از حرم اومده بودم بیرون و داشتم تو خیابون های اطراف حرم قدم می زدم. یک دفعه متوجه شدم یکی از اون طرف خیابون داره صدام میزنه. اولش با خودم گفتم اشتباه فکر میکنی، حتماً منظورش با یکی دیگست آخه تو این شهر غریب کی تورو میشناسه؟ اما دیدم اومد سمت من و بامن احوال پرسی کرد.
متعجب مونده بودم. گفتم : ببخشید شما؟ بجا نیاوردم. گفت : من دوسال پیش نیروی آموزشی شما تو پادگان بودم. خندم گرفت و تو دلم گفتم ببین چقدر تابلویی که از دوسال پیش طرف چهرتو بیاد داره. بعد بهش گفتم اینجا چیکار میکنی؟
جواب داد : اومده بودم زیارت و بعد رفتم تو بازار که کیف پولم و موبایلم رو زدن. مونده بودم تو این شهر غریب چیکار کنم و به کی رو بزنم که دست به دامن امام رضا شدم. آقاهم شمارو جلوی راهم قرار داد.
سکوت کردم. بغض گلوم رو گرفت. تا چند دقیقه قبل با خودم میگفتم این همه اومدی حرم چرا آقا عنایتی بهت نکرد؟ اما حالا آقا منو مأمور کرده بود تا مشکل یکی از زائرانش رو بر طرف کنم. یعنی عنایت ازین بالاتر که بشممأمور امام رضا (ع)؟
راستی شماهم تابحال مأمور اهل بیت شدین؟